عاشقانه

نوشته شده در شنبه 19 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 21:17 توسط سمیرا| |

این نفسم خواهرزادم امیرطاها

 

نوشته شده در شنبه 19 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 21:14 توسط سمیرا| |

نوشته شده در جمعه 8 اسفند 1393برچسب:,ساعت 19:29 توسط سمیرا| |

لطفا پاسخ دهید

 

نوشته شده در جمعه 8 اسفند 1393برچسب:,ساعت 19:27 توسط سمیرا| |

نوشته شده در سه شنبه 5 اسفند 1393برچسب:,ساعت 19:18 توسط سمیرا| |

نوشته شده در سه شنبه 11 آذر 1393برچسب:,ساعت 19:38 توسط سمیرا| |

خدایا ، بر من این نعمت را ارزانی دار که : بیشتر در پی تسلا دادن باشم تا تسلی یافتن و بیشتر در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن
نوشته شده در دو شنبه 24 شهريور 1393برچسب:,ساعت 12:22 توسط سمیرا| |

گفتم: خدایا از همه دلگیرم گفت: حتی از من؟ گفتم: خدایا دلم را ربودند گفت: پیش از من؟ گفتم: خدایا چقدر دوری گفت: تو یا من؟ گفتم: خدایا تنها ترینم گفت: پس من؟ گفتم: خدایا کمک خواستم گفت: از غیر من؟ گفتم: خدایا دوستت دارم گفت: بیش از من؟ گفتم: خدایا اینقدر نگو من گفت: من توام ، تو من
نوشته شده در دو شنبه 24 شهريور 1393برچسب:,ساعت 12:21 توسط سمیرا| |

پســر : سـلـام عــزیـــزم، چطــوری؟ دختــر : سـلـام گلـــم، خیـلی بــد .. پســر : چــرا؟ چی شــده؟ دختــر : بـایـد جـدا بشیـــم پســر : چـــــــــرا ؟ دختــر: یــه خـانـوادہ ای مـن رو پسنــدیــدن واســه پســرشــون، خـانـوادہ منــم راضیــن .. الـانــم بـایــد ازت تشڪر ڪنــم بخـاطـر همـہ چیــز و بـایــد بــرم خــونـہ چــون مـــادر پســرہ اومــدہ میخــواد مــن رو ببینــہ... پســر : اشڪات رو پــاڪ ڪــن...تــا بهتـــر جلــو چشــم بیـــای...چــون مــادرم نمیخــواد عــروسـش رو غمگیــن ببینــه... !!
نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,ساعت 21:26 توسط سمیرا| |

به سلامتی کسی که نگفت من با بقیه فرق دارم ولی ثابت کرد...
نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,ساعت 21:25 توسط سمیرا| |

توی دلم یک دوست داشتن "ناب" دارم ، از همان هایی که نه گفته می شوند و نه شنیده میشوند ، فقط و فقط آرام و یواشکی "حس"می شوند....
نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,ساعت 21:24 توسط سمیرا| |

رفیقم پریده تو استخر میگه شنا کنم ؟ میگم پ ن پ بزار آهنگ تایتانیک رو بزارم برات آروم غرق شو
نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,ساعت 21:21 توسط سمیرا| |

عشق ع.... ش.... ق رقصیدن به ساز کسی نیست یک رقص دونفرست گاهی گامی به سمت جلو و گاهی گامی به سمت عقب
نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,ساعت 21:21 توسط سمیرا| |

رفتم رستوران گارسونه اومده میگه : چیزی میل داشتین ؟ میگم : پ ن پ اومدم یه رستوران با کلاس واسه شهرت بازی
نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,ساعت 21:20 توسط سمیرا| |

هم اتاقیم خوابیده بود . دوستم اومد گفت خوابه ؟ گفتم : پ ن پ رفته رو اسکرین سیور یه لگد بزن بیدار میشه
نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,ساعت 21:20 توسط سمیرا| |

به دوستم میگم : نمره هارو زدن ها میگه: با شماره دانشجویی ؟ میگم : پ ن پ با شماره کفش ! اونایی رو که هم دمپایی داشتن مردود کردن
نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,ساعت 21:18 توسط سمیرا| |

نونوایی داره از جمعیت منفجر میشه که یکی اومده میگه اینا همه تو صفن ؟ گفتم پ ن پ ایا همه اومدن شاطر رو تشویق کنن
نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,ساعت 21:18 توسط سمیرا| |

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع "خدا" رسیدند ارایشگر گفت خدا وجود ندارد.باور نمیکنی؟ آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.... مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.... مشتری تایید کرد وگفت: دقیقا نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.....
نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,ساعت 21:15 توسط سمیرا| |

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصفمی كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌ درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت : درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند...
نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,ساعت 21:14 توسط سمیرا| |

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: ? من هستم ، من این ج ا هستم. تماشایم کنید.? اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد . دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: ? نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.? خدا گفت: ? اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.? دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,ساعت 21:13 توسط سمیرا| |

داستان درباره يك كوهنورد است كه مي خواست از بلندترين كوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز كرد ولي از آنجا كه افتخار كار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود شب بلندي هاي كوه را تماما دربر گرفت و مرد ديگر هيچ چيز را نمي ديد. همه چيز سياه بود. اصلا ديد نداشت و ابر روي ماه و ستاره ها را پوشانده بود همانطور كه از كوه بالا مي رفت ، چند قدم مانده به قله پايش ليز خورد و در حالي كه به سرعت سقوط مي كرد ، از كوه پرت شد . در حال سقوط فقط لكه هاي سياهي را در مقابل چشمانش مي ديد. احساس وحشتناك مكيده شدن به وسيله قوه جاذبه او را در خود مي گرفت همچنان كه سقوط مي كرد ، همه رويدادهاي خوب و بد زندگي به يادش آمد در آن لحظه فكر مي كرد كه چقدر مرگ به او نزديك شده. ناگهان احساس كرد كه طناب به دور كمرش محكم شد. بدنش ميان آسمان و زمين معلق شده بود. در اين لحظه چاره اي جز آنكه فرياد بكشد خدايا كمكم كن! " ، برايش باقي نمانده بود ناگهان صداي پرطنيني كه از آسمان شنيده مي شد ، جواب داد از من چه مي خواهي ؟ - خدايا نجاتم بده - واقعا باور داري كه من مي توانم نجاتت بدهم؟ البته كه باور دارم اگر باور داري طنابي را كه به كمرت بسته شده ، پاره كن يك لحظه سكوت و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد گروه نجات مي گويند، روز بعد يك كوهنورد يخ زده را پيدا كردند. بدنش از يك طناب آويزان بود و با دست هايش محكم طناب را گرفته بود او فقط يك متر از زمين فاصله داشت و شما ؟ چقدر به طنابتان وابسته ايد ؟ آيا حاضريد آن را رها كنيد ؟ در مورد خداوند يك چيز را نبايد فراموش كرد هرگز نگوئيد كه او شما را فراموش كرده و يا تنها گذاشته هرگز فكر نكنيد كه او مراقب شما نيست به ياد داشته باشيد او كه همواره شما را با دست راست خود نگه داشته ، نخوابیده است.........
نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,ساعت 21:12 توسط سمیرا| |

نوشته شده در شنبه 20 ارديبهشت 1393برچسب:,ساعت 17:33 توسط سمیرا| |

نوشته شده در شنبه 20 ارديبهشت 1393برچسب:,ساعت 17:30 توسط سمیرا| |

بیش ترین عشق جهان را به سوی تو می آورم از معبر فریادها و حماسه ها چرا که هیچ چیز در کنار من از تو عظیم تر نبوده است که قلبت چون پروانه ای ظریف و کوچک و عاشق است
نوشته شده در شنبه 23 فروردين 1393برچسب:,ساعت 11:18 توسط سمیرا| |

تصدقِ چشم هات، کمی بخند! این طور که می باری خورشید هم می ماند از رفتن!
نوشته شده در دو شنبه 18 فروردين 1393برچسب:,ساعت 16:0 توسط سمیرا| |

وقتی خدا از پشت ،دستهایش راروی چشمانم گذاشت، ازلای انگشتانش آنقدرمحودیدن دنیا شدم که فراموش کردم منتظر است نامش را صداکنم.
نوشته شده در دو شنبه 18 فروردين 1393برچسب:,ساعت 16:0 توسط سمیرا| |

چه رسمی دارد این دنیا ؟!؟ به دنبال نگاه ساده ای بودم... که عاشق بودنم را دید... غزل پوشیدنم را دید... و او از چشم غمگینم٬نگاهی تازه را فهمید... عجب من خاطره دارم... از ان شب های دلسردی... شبی با شعر خوابیدن... شبی با گریه٬شب گردی... تو رفتی...و نفهمیدی... که با این قلب افسرده٬ چه ها کردی... عجب دنیای بی رحمی... همیشه غصه بارانم... نمی دانم... چه رسمی دارد این دنیا٬ نمی دانم...
نوشته شده در دو شنبه 18 فروردين 1393برچسب:,ساعت 16:0 توسط سمیرا| |

[ بیش ترین عشق جهان را به سوی تو می آورم از معبر فریادها و حماسه ها چرا که هیچ چیز در کنار من از تو عظیم تر نبوده است که قلبت چون پروانه ای ظریف و کوچک و عاشق است
نوشته شده در دو شنبه 18 فروردين 1393برچسب:,ساعت 15:58 توسط سمیرا| |

جاده هنوز خیس است و من همچنان می روم به خیال رد پای اشکهایت ولی تردید مرا زجر می دهد نمی دانم این خیسی اشکهای توست یا خیسی شرم این جاده از شکست دوباره من؟؟؟
نوشته شده در شنبه 16 فروردين 1393برچسب:,ساعت 22:40 توسط سمیرا| |

روی بالشی که از مرگ پرنده ها پر است نمی توان خواب پرواز دید…
نوشته شده در شنبه 16 فروردين 1393برچسب:,ساعت 22:40 توسط سمیرا| |


Power By: LoxBlog.Com