عاشقانه

پــرنــده ای کـــه بـال و پــرش ریختــه بـــاشد ... مظلـومیت خـاصـی دارد . بــاز گذاشتن در قفسش تـــوهینــی است بـــه او در قفس را ببنـــد...! تــــا زنـدان دلیل زمین گیر شدنش بــــاشد نـــه پـــر و بــال ریختــــه اش..
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:45 توسط سمیرا| |

آرامشم این روزها ، مدیون همین انتظاریست که دیگر از کسی ندارم
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:45 توسط سمیرا| |

روی بالشی که از مرگ پرنده ها پر است نمی توان خواب پرواز دید…
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:44 توسط سمیرا| |

مرد که باشی دستهایت بسته و به اندازه ی تمام نداشته ها غرورت می دهند به کسی چه تو فقیری!!! دستانت بوی چه می دهد؟ در دلت چه می گذرد؟؟؟ و هر کس تو را به بهانه ای دوست دارد! آری مرد که باشی شاید، تنها دخترت به دلسوزی زیر سیگاری برایت بیاورد و دل آشوبیُ سردردُ بغضُ غرور،لحظه ای وا می دارند تو را که فنا شوی و مبادا دخترت شبی بی نان بخوابد....
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:44 توسط سمیرا| |

من زن خلق شدم نه برای در حسرت یک بوسه ماندن برای خلق بوسه ای از جنس آرامش من زن خلق نشدم که همخواب آدم های بی خواب شوم زن شدم که برای خواب کسی رؤیا شوم من زن نشدم که در تنهایی ام حسرت آغوشی عاشقانه را داشته باشم زن شدم تا آغوشی در تنهایی عشقم باشم به افتخار تو و من و من زن شدم ، تحملی پایدار یک دنیا از سیبی گفت که من چیدم ولی هیچکس نگفت نشان عشق سیب سرخی شد که من به آدم دادم
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:43 توسط سمیرا| |

بیایید پارسی وار * زنها* را پاس بدارید .. این بار اگر زن زیبا رویی را دیدید .. هوس را زنده به گور کنید .. و خدا را شکر کنید برای خلق این زیبایی . زیر باران اگر دختری را سوار کردید .. ... جای شماره به او امنیت بدهید.. او را به مقصد مورد نظرش برسانید نه به مقصد مورد نظرتان هنگام ورود به هر مکانی.. با لبخند بگویید: اول شما در تاکسی خودتان را به در بچسبانید نه به او .. بگذارید زن ایرانی وقتی مرد ایرانی را در کوچه خلوت می بیند احساس امنیت کند نه ترس .. بیاییدفارغ از جنسیت .. کمی مرد باشید
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:41 توسط سمیرا| |

من سال‌های سال مُردم تا اینکه یک دم زندگی کردم تو می‌توانی یک ذره یک مثقال مثل من بمیری؟ "قیصر امین پور" [
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:40 توسط سمیرا| |

ماهی همیشه تشنه ام در زلال لطف بیکران تو می برد مرا به هرکجا که میل اوست موج دیدگان مهربان تو زیر بال مرغکان خنده هات زیر آفتاب داغ بوسه هات ای زلال پاک جرعه جرعه میکشم تو را به کام خویش تا که پر شود تمام جان من ز جان تو ای همیشه خوب ای همیشه آشنا هر طرف که میکنم نگاه تا همه کرانه های دور عطر و خنده و ترانه میکندشنا در میان بازوان تو ماهی همیشه تشنه ام ای زلال تابناک یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی ماهی تو جان سپرده روی خاک فریدون مشیری
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:28 توسط سمیرا| |

چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد ! به دست موج خيالت سپرده ام جان را . فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛ بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر . درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم، چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟ فریدون مشیری
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:28 توسط سمیرا| |

نشسته ماه بر گردونه عاج . به گردون مي رود فرياد امواج . چراغي داشتم، كردند خاموش، خروشی داشتم، كردند تاراج ... فریدون مشیری
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:26 توسط سمیرا| |

تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه هاست چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست چگونه جای تو در زندگی سبز است هنوز پنجره باز است تو از بلندی ایوان به باغ می نگری درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها به آن تبسم شیرین به آن تبسم مهر به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند تمام گنجشکان که در نبودن تو مرا به باد ملامت گرفته اند ترا به نام صدا می کنند هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج کنار باغچه زیر درخت ها لب حوض درون آینه پاک آب می نگرند تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است طنین شعر تو در ترانه من تو نیستی که ببینی چگونه می گردد نسیم روح تو در باغ بی جوانه من چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید به روی لوح سپهر ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر به چشم همزدنی میان آن همه صورت ترا شناخته ام به خواب می ماند تنها به خواب می ماند چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست از تو می گویم تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو به روی هرچه در این خانه است غبار سربی اندوه بال گسترده است تو نیستی که ببینی دل رمیده من بجز یاد تو همه چیز را رها کرده است غروب های غریب در این رواق نیاز پرنده ساکت و غمگین ستاره بیمارست دو چشم خسته من در این امید عبث دو شمع سوخته جان همیشه بیدارست .... تو نیستی که ببینی فریدون مشیری
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:26 توسط سمیرا| |

لب دريا، نسيم و آب و آهنگ، شكسته ناله های موج بر سنگ. مگر دريا دلی داند كه ما را، چه توفان ها ست در اين سينه تنگ ! تب و تابی ست در موسيقی آب كجا پنهان شده ست اين روح بی تاب فرازش، شوق هستی، شور پرواز، فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب ! سپردم سينه را بر سينه كوه غريق بهت جنگل های انبوه غروب بيشه زارانم در افكند به جنگل های بی پايان اندوه ! لب دريا، گل خورشيد پرپر ! به هر موجی، پری خونين شناور ! به كام خويش پيچاندند و بردند، مرا گرداب های سرد باور ! بخوان، ای مرغ مست بيشه دور، كه ريزد از صدايت شادی و نور، قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه هزاران نغمه دارم چون تو پر شور ! لب دريا، غريو موج و كولاك، فرو پيچده شب در باد نمناك، نگاه ماه، در آن ابر تاريك؛ نگاه ماهی افتاده بر خاك ! پريشان است امشب خاطر آب، چه راهی می زند آن روح بی تاب ! « سبكباران ساحل ها » چه دانند، «شب تاريك و بيم موج و گرداب» ! لب دريا، شب از هنگامه لبريز، خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ، در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛ چه بر می آيد از وای شباويز ؟! چراغی دور، در ساحل شكفته من و دريا، دو همراز نخفته ! همه شب، گفت دريا قصه با ماه دريغا حرف من، حرف نگفته ! فریدون مشیری
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:26 توسط سمیرا| |

تو تنها دری هستی، ای همزبان قدیمی که در زندگی بر رخم باز بوده ست. تو بودی و لبخند مهر تو، گر روشنایی به رویم نگاهی گشوده ست. مرا با درخت و پرنده، نسیم و ستاره، تو پیوند دادی. تو شوق رهایی، به این جان افتاده در بند، دادی. تو آغوش همواره بازی بر این دست همواره بسته تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی ز من نا گسسته. تو دروازه ی مهر و ماهی! تو مانند چشمی، که دارد به راهی نگاهی. تو همچون دهانی، که گاهی رساند به من مژده ی دلبخواهی. تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی من از باده ی صبح و شام تو مستم من اینک، کنار تو، در انتظارم چراغ امیدی فرا راه دارم. گر آن مژده ای همزبان قدیمی به من در رسانی به جان تو، جان می دهم، مژدگانی فریدون مشیری
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:25 توسط سمیرا| |

من ... روز خویش را ... با آفتاب ِ روی تو ... کز مشرق ِ خیال دمیده است ، آغاز می کنم !! من ... با تو می نویسم و می خوانم ؛ من ... با تو راه می روم و حرف می زنم ؛ وز شوق ِ این محال که دستم به دست توست ، من جای راه رفتن ... پرواز می کنم !! . . . آن لحظه ها که مات ... در انزوای خویش یا در میان جمع ، خاموش می نشینم ؛ موسیقی نگاه ِ تو را گوش می کنم ! . . . . گاهی میان مردم . . . در ازدحام شهر ... غیر از تو هرچه هست ... فراموش می کنم ... !!! فریدون مشیری
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:25 توسط سمیرا| |

بگذار، که بر شاخه این صبح دلاویز بنشینم و از عشق سرودی بسرایم آنگاه، به صد شوق، چو مرغان سبکبال، پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم خورشید از آن دور، از آن قله پر برف آغوش کند باز،همه مهر،همه ناز سیمرغ طلایی پرو بالی ست که چون من از لانه برون آمده، دارد سر پرواز پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست پرواز به آنجا که سرود است و سرورست. آنجا که، سراپای تو، در روشنی صبح رویای شرابی ست که در جام بلور است آنجا که سحر، گونه گلگون تو در خواب از بوسه خورشید، چو برگ گل ناز است، آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد، چشمم به تماشا و تمنای تو باز است! من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است راه دل خود را، نتوانم که نپویم هر صبح، در آیینه جادویی خورشید چون می نگرم، او همه من، من همه اویم! او، روشنی و گرمی بازار وجود است در سینه من نیز، دلی گرم تر از اوست او یک سرآسوده به بالین ننهادست من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست ما هردو، در این صبح طربناک بهاری از خلوت و خاموشی شب، پا به فراریم ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبیعت با دیده جان، محو تماشای بهاریم ما، آتش افتاده به نیزار ملالیم، ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم، بگذار که سرمست و غزل خوان من و خورشید: بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم. فریدون مشیری
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:24 توسط سمیرا| |

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگِ اشتیاقِ دلی دردمند را شاید که بیش از این نپسندی آزارِ این رمیده سر در کمند را بگذار سر به سینه من تا بگویمت اندوه چیست! عشق کدام ست! غم کجاست! بگذار تا بگویمت این مرغ ِ خسته جان عمری ست در هوای تو از آشیان جداست دلتنگم آنچنان که اگر بــینَمت به کام خواهم که جاودانه بنالم به دامنَت شاید که جاودانه بمانی کنار من ای نازنین که هیچ وفا نیست با منَت تو آسمانِ آبیِ آرام و روشنی من، چون کبوتری که پَرم در هوای تو یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم با اشکِ شرمِ خویش بریزم به پای تو بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب بیمار خنده های توام بیشتر بخند خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب فریدون مشیری
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:14 توسط سمیرا| |

تو را دارم ای گل، جهان با من است تو تا با منی، جان جان با من است چو می‌تابد از دور پيشانی‌ات كران تا كران آسمان با من است چو خندان به سوی من آیی به مهر بهاری پر از ارغوان با من است ! كنار تو هر لحظه گويم به خويش كه خوشبختی بی‌كران با من است روانم بياسايد از هر غمی چو بينم كه مهرت روان با من است چه غم دارم از تلخی روزگار، شكر خنده آن دهان با من است فریدون مشیری
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:14 توسط سمیرا| |

کاش می دیدم چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست آه وقتی که تو لبخند نگاهت را می تابانی بال مژگان بلندت را می خوابانی آه وقتی که تو چشمانت آن جام لبالب از جان دارو را سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی موج موسیقی عشق از دلم می گذرد روح گلرنگ شراب در تنم می گردد دست ویران گر شوق پر پرم می کند، ای غنچه رنگین پر پر.... من، در آن لحظه كه چشم تو به من می نگرد برگ خشكيده ايمان را در پنجه باد ، رقص شيطانی خواهش را، در آتش سبز نور پنهانی بخشش را، در چشمه مهر اهتزاز ابديت را می بينم بيش از اين، سوی نگاهت، نتوانم نگريست اهتزاز ابديت را يارای تماشايم نيست كاش می گفتی چيست؟ آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست فریدون مشیری
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:13 توسط سمیرا| |

گفته بودی که:«چرا محو تماشای منی؟ آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی!» مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی فریدون مشیری
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:13 توسط سمیرا| |

امروز را به باد سپردم امشب کنار پنجره بیدار مانده ام دانم که بامداد امروز دیگری را با خود می آورد تا من دوباره آن را بسپارمش به باد فریدون مشیری
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:12 توسط سمیرا| |

تو را دارم ای گل، جهان با من است تو تا با منی، جان جان با من است ------- چو خندان به سوی من آیی به مهر بهاری پر از ارغوان با من است كنار تو هر لحظه گويم به خويش خوشبختی بی کران با من است روانم بياسايد از هر غمی چو بينم كه مهرت روان با من است چه غم دارم از تلخی روزگار، شكر خنده آن دهان با من است فریدون مشیری
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:12 توسط سمیرا| |

آسمانِ آبی و ابر سپید، برگ های سبز بید عطر نرگس، رقص باد نغمۀ شوق پرستوهای شاد خلوتِ گرم کبوترهای مست نرمک میرسد اینک بهار نرم خوش بحال روزگار خوش بحال چشمه ها و دشت ها خوش بحال سبزه ها خوش بحال غنچه های نیمه باز خوش بحال دختر میخک که میخندد به راز خوش بحال جام لبریز از شراب خوش بحال افتاب ------- ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار فریدون مشیری
نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:11 توسط سمیرا| |

آسانسور موفقیت خراب است، باید از پله ها استفاده کنید، یک قدم در هر زمان.....
نوشته شده در دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:30 توسط سمیرا| |

تازمانی که مشغول بازخوانی فصل پیشین زندگی خود هستید، نخواهید توانست فصل بعدی آنرا آغاز کنید.....
نوشته شده در دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:30 توسط سمیرا| |

فراوانی باران را می شنوم! موفقیت در راه است، پیروزی شما نزدیک است و نعمتهای خدا در کنارتان. حقیقت این است هنوز حتی ابر کوچکی هم نمی بینم. اما در اعماق جانم می دانم، حــــــادثه خــــوبی قـــــرار اســـت اتــــــفاق بیفتد.....
نوشته شده در دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:29 توسط سمیرا| |

زیبا بودن فراتر از آن است که چه تعداد پسر را مجذوب تماشای خود کنید، یا چه میزان آرایش داشته باشید. زیبا بودن این است که برای چه زندگی میکنید، و معنای شما چیست. زیبایی، قلب شما است و آنچه که باعث خاص شدن شما میگردد. زیبایی همان خصوصیات کوچکی است که هویت شما را تشکیل می دهد. زیبایی یعنی مبارزه با مشکلات، و زندگی کردن صادقانه در مسیر فکر. زیبایی این است.....
نوشته شده در دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:29 توسط سمیرا| |

هرگاه آماده بودید عاشق شوید، نه هرگاه که تنها بودید....
نوشته شده در دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:29 توسط سمیرا| |

وقتی به کسی بطور کامل و بدون هیچ شک و تردیدی اعتماد می کنید، در نهایت دو نتیجه کلی خواهید داشت...شخصی برای زندگی.... یا درسی برای زندگی....
نوشته شده در دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:28 توسط سمیرا| |

از میان تمام مشکلاتی که با آنها مواجه شدم، بار مسئولیتی که بر دوشم بود، دردی که در دل داشتم، تنها یک چیز برای گفتن دارم… من همه آنها را پشت سر گذاشتم.....
نوشته شده در دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:28 توسط سمیرا| |

اگر در آرزوی یک زندگی بدون درد و رنج هستید، هرگز زیبایی رنگین کمان بعد از باران را نخواهید دید. روزهای خوب دوباره خواهند آمد......
نوشته شده در دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:28 توسط سمیرا| |

سخن گفتن با خدا مانند صحبت کردن با یک دوست پشت تلفن است…. ممکن است او را در طرف دیگر نبینیم، اما می دانیم که دارد گوش می کند....
نوشته شده در دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:27 توسط سمیرا| |

از دست من میری از دست تو میرم تو زنده میمونی منم که میمیرم تو رفتی از پیشم دنیامو غم برداشت برداشت ما از عشق با هم تفاوت داشت این اخرین باره من ازت میخوام عاقل شی دیوونه
نوشته شده در دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:27 توسط سمیرا| |


Power By: LoxBlog.Com